دستامو به سوی اسمون بلند کردم....به خورشید نگاه کردم...نورش چشامو زد مجبور شدم چشمام رو ببندم...دلم گرفت یه قطره اشک از گوشه چشمم روی گونم ریخت...
به خدا گفتم:
خدا یا من چرا نمیتونم خورشید رو ببینم؟
خدا گفت چون خورشید مظهر روشناییه
گفتم خدایا من مگه نمیتونم روشنایی ها رو ببینم
خدا گفت دیدن روشنایی ها ظرفیت میخواد
گفتم خدایا دلم گرفته
خدا گفت بیا پیش خودم...
من گفتم خدایا من نمیبینمت
خدا گفت همون نور رو هر وقت تونستی درک کنی و ببینی منم میتونی ببینی...
باز دلم گرفت...
گفتم خدایا همه از نور و روشنایی فرار میکنن ..چرا؟
خدا گفت چون نور نشونه ی حقه کسایی که نمیخوان منو ببینن از حقایق فرار میکنن دروغ میگن...
گفتم:خدایا دلم برات تنگ شده
خدا گفت...اول خودتو بشناس...
گفتم خدایا دارم میشناسم...اشکم ریخت...
خدا گفت:منم دلم برات تنگ شده...نه تنها برای تو ...بلکه برای همه ی اونایی که میرن تو تاریکی و از نور فرار میکنن...
گفتم خدایااااااااااااا دوست داررررررررم...تنهام نذار
خدایا منتظرم باش...
یکمی بد نیست چشامونو تقویت کنیم تا بتونیم بیشتر انوار رو ببینیم...
باز دلم گرفته...