به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

گرد اندوهی تیره بروی قلبش نشست و ایینه گواه دل ابری دخترک بود

سر به دامان تاریکی نهاد...

و دیگر بار عشق او را فرا خواند

در سکوت سبز الهی دستان قدرمتمند مرد او را دگر بار در اغوش کشید و باز گلیمی از عشق برای او گشوده شد...

سینه متروک کلبه شب اغوش بروی دخترک گشود و دخترک در پرواز اعتماد به اغوش ابدی شب پیوست و دیگر بار

مرد گریست...

و چشمان بارانی مرد تنها امید دخترک بود...

 

هر چقدر از مهربونی خدا بگم کمه...

روی ایینه دلم نقشی از مهر سبزت کشیدم

تا بدانی اینگونه ابی برایت میمانم

در خلوت تنهاییم سجده ای سبز بروی سجاده ی دلت گذاردم و خواندم ترا

باز اشکی معصوم به وسعت وجودت بروی گو نه ام رقصید

و باز به وسعتت خواندم نامت را و دیدمت

تو که وجودت تمنای دل بشریست و من ...

دشت حسرت نگاهم را به دستان مغرور مردی سبردم تا با قدرت اغوشش به بیکرانه ها برسم

بوی فریاد سوزش اور مردی که کمر از تلخی اشک دخترش خم کرد

و باز سبزی دست تو بر صورت دخترک

و عشق تو برای حسرت سیاه مرد...

و باز دل ابری من از این همه عشق تو...

یا حق...

عشق برای چشمان زبای تو دوست من

.....

باز هم ندارم کلامی جز عشق...

دریای بیکران نگاهم بسوی تو رواست

دلم ز هوای نمناک نگاهت سرشار

با چشمانی ابری به انتظارت هر روز گام های ثانیه را همراهی میکنم

شاید...

گیسوانم را به دستان قدرتمند باد سپردم شاید بویم را برایت به ارمغان بیاورد و تو را از عشقم متمنا کند

دوستت دارم ای هستی من

ای که وجودت برایم بارانیست

و نبودت دل کویریم را ابری کرد...

انگاه که به وسعت ابی بودن برایت نوشتم با عشقی صورتی دیدمت و باز به شکرانه ی بودت نماز عشق خواندم

خدایا ای بت عشق من ای که وجودم از عشق تو ابیست

دوستت دارم و باز ترا شکر و هزاران سپاس برای بودن او که خود میداند تا بینهایت وجودم تقدیم به اوست

برای تو ام و با تو

تنهایم مگذار ای بارانی ترین واژه...