به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

به احترام دیدن لحظه ای سکوت باید

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

سفری باید کرد تا به عمق دل یک پیچک تنها

که چرا اینچنین سخت به خود می پیچد...

شاید از راز درونش بشود کشفی کرد...

شاید او هم به کسی دل بستست...

پرواز اعتماد...

در سکوت نامتناهی شب قدم در کوچه ی دلم گذاشتم نور برکه ی عشق در انتهای دالان دلم سو سو میزد...

با گام هایی استوار به برکت چشمه ی عشق از اعماق دلم از او خواستم تا باشد...

خواستم تا نوازش بی انتهایش را گرما بخش وجودم سازد

 و حال با دلی روشن و سر شار از نور در بی انتهای اقیانوس هستی در بیکرانه های وجودش پرواز میکنم...

وجودم از گرمایی لذت بخش مالامال است

بال هایم را به وسعت او گشودم و هنوز دلم سرشار است...