در سکوت نامتناهی شب قدم در کوچه ی دلم گذاشتم نور برکه ی عشق در انتهای دالان دلم سو سو میزد...
با گام هایی استوار به برکت چشمه ی عشق از اعماق دلم از او خواستم تا باشد...
خواستم تا نوازش بی انتهایش را گرما بخش وجودم سازد
و حال با دلی روشن و سر شار از نور در بی انتهای اقیانوس هستی در بیکرانه های وجودش پرواز میکنم...
وجودم از گرمایی لذت بخش مالامال است
بال هایم را به وسعت او گشودم و هنوز دلم سرشار است...