آشیانه ای که امن ترین دل پناه تنهایی هایم بود
در حال ریزش به سمت خداست
بوی سوق آسمانی لحظه هایش را خوب میفهمم
از این نبودن ها می ترسم
هجوم ثانیه های نیستی ات خروش نا مفهوم ضربانم را به اوج بودنش میرساند
دلم برای دراز کشیدن تنهایی در آن هشتی های ایینه کاری شده تنگ است
کاش بشود که کاشی کاری های ذهنم عکس تورا از بودنت جدا نکند...
فقط یک روزه که دورۀ پنجاه و پنجم تموم شده و من دلتنگ شدم.
دلتنگ فضایی که هیچ مشابهی براش ندارم.
دلتنگ دوستانی که هیچ وقت ندیده بودمشون ولی در پنهانی ترین رازهام، شریک شدن.
و منتظرم امروز شروع بشه و ببینم چقدر از درس های این دوره رو درک کردم.
منتظرم دنیا شروع بشه و ببینم دنیا میتونه درونم رو متلاطم کنه؟
ممنونم مینا که یه جایی بود که بتونم با یه نفر، دربارۀ این دوره صحبت کنم ولو فقط چند کلمه.